در ادامۀ بحث از #صادق_هدایت و داستاننویسی او، در این بخش به نقد و بررسی داستان کوتاه #سه_قطره_خون میپردازم. قبل از هر چیز باید بگویم این داستان که داستانی مدرنیستی با رویکرد روانشناختی است، از لحاظ نوع روایت با بسیاری از داستانهای کوتاه فارسی تفاوت دارد. بهطور مشخص میتوان گفت همۀ کسانی که برای بار اول داستان را میخوانند با یک ازهمگسیختگی بزرگ روبهرو میشوند. داستان در لایهٔ رویی خود، انسجامی ندارد و بهدرستی اینچنین است؛ اما با دقت در روابط شخصیتها، شباهت وقایع داستان و کُدهایی که داستاننویس ارائه داده است، میتوان کمکم به نظامی واحد رسید.
بهتر است قبل از نقد داستان، کمی دربارۀ داستان توضیح دهیم تا بهنوعی از این داستان پیچیده رمزگشایی شود.
ابتدا باید بدانیم که راوی داستان #سه_قطره_خون، «راوی غیرقابل اعتماد» است، یعنی اینکه به گفتههای او نمیتوان استناد کرد. این مسئله را خوانندۀ زیرک و باهوش از اولین پاراگراف داستان میفهمد. راوی داستان در قسمتی از پاراگراف آغازین داستان میگوید:
«ديروز بود كه اطاقم را جدا كردند. آيا همانطوریكه ناظم وعده داد، من حالا بهكلی معالجه شدهام و هفتهٔ ديگر آزاد خواهم شد؟ آيا ناخوش بودهام؟»
از این حرفهای راوی متوجه میشویم با بیماری روانی روبهرو هستیم. ضمن اینکه با طرح سؤالهایش در روایت، پی به این مسئله میبریم که راوی ذهنی مشوش و سردرگم دارد. پس صرفاً به هر چیزی که راوی در داستان میگوید نمیشود اعتماد کرد. در ادامه راوی میگوید:
«...در تمام اين مدت هر چه التماس میكردم كاغذ و قلم میخواستم به من نمیدادند. هميشه پيش خودم گمان میكردم هر ساعتی كه قلم و كاغذ به دستم بيفتد چقدر چيزها كه خواهم نوشت؛ ولی ديروز بدون اينكه خواسته باشم كاغذ و قلم را برايم آوردند... اما چه فايده از ديروز تا حالا هرچه فكر میكنم چيزی ندارم كه بنويسم. مثل اين است كه كسی دست مرا میگيرد يا بازويم بیحس میشود.»
این گفتههای راوی مسئلۀ دیگری را برای خواننده روشن میکند و آن اینکه داستان درحال بیان چیزی است که بهسادگی قابل بیان نیست. راوی مدتها منتظر کاغذ و قلم بوده اما وقتی آن را به دستش میرسانند در نوشتن ناتوان است. این بدان معناست که خودآگاه راوی دوست دارد چیزی را بیان کند اما ناخودآگاه او اجازۀ این کار را به او نمیدهد. ذهن انسان در این حالت روانی، دست به استعارهسازی و بازنمود وقایع میزند. نکتۀ کوتاهی که ذکر آن خالی از لطف نیست این است که به گفتۀ فروید، «کار ادبیات برخلاف علومی مثل علم روانشناسی این است که بهجای توصیف و توضیح مستقیم نابههنجاری، آن را نشان میدهد.»
شخصیتهای اصلی این داستان که میرزا احمد (راوی)، ناظم، عباس، سیاوش و همینطور رخساره هستند، در ظاهر انسانهایی هستند با دغدغهها و مشکلات خاص خود؛ اما وقتی کمی دقت کنیم میبینیم که بین آنها شباهتهایی به چشم میخورد که عجیب است. مثلاً موتیف «سه قطره خون» که اسم داستان هم هست، وجه اشتراک راوی، ناظم و سیاوش است. ناظم، به گفتۀ راوی، گربهای را کشته است و دلیل این کارش هم این بوده که گربه، قناری او را خورده است. خود ناظم اما اعتقاد دارد که سه قطره خونی که پای درخت کاج است متعلق به مرغ حق است و ما در انتهای داستان همین حرف را از دهان راوی میشنویم. نمونۀ دیگر این شباهتها در توصیف راوی از اتاق خودش و اتاق سیاوش است. راوی در ابتدای داستان اتاق خود را اینگونه توصیف میکند: «همان اتاق آبی که تا کمرکش آن کبود است». حالا توجه کنید به توصیف راوی از اتاق دوستش، سیاوش: «اتاق او ساده، آبی کمرنگ و کمرکش دیوار کبود است.» انگار هر دو اتاق یکی هستند و دو اتاقی وجود ندارد.
از این شباهتها در داستان کم نیستند. نمونۀ مهم دیگرش گربه است که در زندگی همۀ شخصیتها دیده میشود. عجیبتر اینکه همهٔ گربهها خصوصیاتی شبیه به هم دارند؛ همگی ماده، گلباقالی و در مواجهۀ با گربههای نر روابط ناپایدار دارند. این مسئله شخصیتهای زن داستان را هم وارد این دایرۀ پیچیده میکند. علاوه بر این میدانیم که گربه نماد نیرنگ زنانه است. جایی در میانۀ داستان میبینیم که دختری جوان به همراه مادرش به ملاقات عباس آمدهاند. راوی میپندارد که دختر از او خوشش آمده اما دختر با عباس معاشقه میکند. در انتهای داستان هم رخساره، نامزد راوی همین کار را با سیاوش انجام میدهد.
این شباهتها بهحدی میرسد که خواننده به این فکر میافتد که نکند این شخصیتها همگی یک نفر باشند... نکند همگی ساختۀ ذهن مریض راوی باشند... بهخصوص اینکه راوی یک بیمار روانی است و وضعیت مشوش و ناپایداری دارد.
👈ادامه دارد👇👇
برچسب ها:صادق هدایت، بوفکور، سه قطره خون، سگ ولگرد، نقد صادق هدایت، تحلیل و بررسی داستان های صادق هدایت، دربارۀ صادق هد،